ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 |
ماییم و رنج یتیمى و غم بىپناهى و اندوه بىپدرى.
«حسینیّه جماران»، مسجد مدینه انقلابمان بود و امت تو مهاجران و انصارى بودند که بارها با تو «بیعت رضوان» کرده بودند.
دریغا که دیگر خطبههاى رسول انقلاب، به گوش نمىرسد.
اینک، آن صندلى که بر آن مىنشستى و موعظه مىکردى و رهنمود مىدادى، در فراق تو همچون «ستون حنّانه» ناله سر مىدهد.
دیگر «بلال» پس از تو اذان عشق نمىگوید و سایه دستانت بر سر ما چتر نورانى نمىشود.
ما شیفتگان، پنجه نیاز به شبکه ضریح کلامت مىافکندیم. پاى پنجره ولایت تو، دخیل مىبستیم. و از کرامت تو، درد بیدردى خود را «شفا» مىگرفتیم.
حکومت اسلامى ما، زاییده «جهاد اکبر» تو بود. حوزهها را جان دادى و اسلام را در سطح جهان آبرو بخشیدى.
اى عزیز!... اى یوسف به سفر رفته!
ما یعقوب وار، چشم انتظار «فرج» هستیم.
چه کنیم؟ پس از تو، غم، خانهاى جز دلهاى ما را سراغ نمىگیرد.
اماما!... ما غریب و دلسوختهایم و همه چیز برایت عزادار است.
دستى که تو را شستشو داد و کفن کرد و به خاک سپرد، شاعرى که در سوگ تو شعر سرود،
خطّاطى که نام تو را بر کتیبههاى عزا نوشت، خطیبى که در «یاد بود» تو منبر رفت، صفحه روزنامهاى که در سوگ تو «ویژهنامه» منتشر ساخت، چاپخانهاى که «اعلامیّه» مجالس تو را چاپ کرد، نوجوانانى که سر کوچهها، برایت «حجله» آراستند، اسیرانى که در زندانهاى بغداد، به امید دیدار تو «اسارت» را تحمّل مىکردند،
همه و همه... در سوگ تو داغدار و دلشکسته و غمگیناند.
حتّى آن «قرآن» که روز و شب آن را تلاوت مىکردى، آن سجّاده که سحرگاهان، خود را به پاى تو مىافکند و بوسه مىزند،
حسینیه جماران، جایگاه خالى تو، قلمى که با آن، پیام مىنوشتى، شَمَدى که روى پا مىانداختى،
چه غربت سوزناکى!...
این سوز، سوز عشق است که به آتشمان کشیده است، این درد، درد فراق است که بى تابمان کرده است.
دلى که در سوگ تو نسوزد، «دل» نیست، پاره گوشتى بى خاصیّت است.
چشمى که در عزاى تو نگرید، چشم نیست، روزن بى روشنایى است.