ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 |
خاستگاه نور !
شعری که ملاحظه می کنید، در مسابقه ادبی یغما بمناسبت آغاز پانزدهمین قرن بعثت پیامبر اسلام در مهرماه 1347بین اشعارنو رسیده از سراسر کشور ممتاز شناخته شد و برنده جایزه گردید .سراینده آن آقای علی موسوی گرمارودی است که در نشریه نجات نسل جوان ، شماره 4 بیستم بهمن ماه 1347 درج گردیده .
چون این اشعار دارای مزامین عالی در خصوص بعثت است برای لذت بردن علاقه مندان در این وبلاگ درج می شود .
غروبی سخت دلگیر است
ومن ، بنشسته ام اینجا ،کنار غار پرت و ساکتی ، تنها
که میگویند : روزی روزگاری ، مهبط وحی خدا بوده است ،
ونام آن حرا بوده است .
واینجا کعبه و بطحا است ...
وروز از روزهای حج پاک ما مسلمانها است .
**
برون از غار :
زپیش روی وزیر پای من ، تا هرکجا ، سنگ و بیابان است .
هواگرم است و تبدار است اما می گراید سوی سردی ، سوی خاموشی .
و خورشید از پس یک روز تب ، در بستر غرب افق ، آهسته میمیرد ...
ودر اطراف من از هیچ سوئی ، رد پایی نیست .
ودور من صدایی نیست .
فضا خالی است
و ذهن خسته و تنهای من ، چون مرغ نوبالی ،
- که هردم شوق پروازی بدل دارد –
کنار غار ، از هر سنگ ، هر صخره
پرد بر صخره ای دیگر ..
و می جوید به کاوشهای پی گیری ، نشانی های مردی را .
- نشانی ها ، که شاید مانده بر جا ، دیر دیر : از سالیانی پیش –
ومن همراه ذهن خود ، در غار می گردم .
وپیدا می کنم گوئی نشانی های که می جویم :
همانست ، اوست
کنار غار ، اینجا ، جای پای اوست ، می بینم .
و می بویم تو گویی بوی او را نیز
همانست اوست :
یتیم مکه ، چوپانک ، جوانک ، نوجوانی از بنی هاشم
وبازرگان راه مکه و شامات
امین ، آن راستین ، آن پاکدل ، آن مرد ،
وشوی برترین بانو : خدیجه .
نیز ، آن کس کو سخن جز حق نمی گوید .
وغیر از حق نمی جوید .
وبتها را ستایشگر نمی باشد .
واینک : این همان مرد ابر مرد است .
محمد (ص) اوست
پلاسی بر تن است اورا .
و می بینم که بنشسته است ، چونان چون همان ایام .
همان ایام کاین ره بسا ، بسیار می پیمود .
و شاید نازنین پایش زسنگ راه می فرسود .
ولی اوهمچنان هر روز می آمد .
ومی آمد ..... ومی آمد
و تنها می نشست اینجا .
غمان مکه مشوم آن ایام را با غار می نالید .
غم بی همزبانیهای خود را نیز ...
ومن ، اکنون ، به هر سنگی که در این غار می بینم ،
به روشن تر خطی می خوانم آن فریادهای خامش اورا ...
واکمون نیز گوئی آمده است او .. آمده است اینجا ،
ومی گوید غم آن روز گاران را :
عجب شبهای سنگینی !
همه بی نور !
نه از بام فلک ، قندیل اختر ها بود آویز .
نه اینجا – وادی گستردهء دشت حجاز – از شعله نوری ، سراغی هست .
زمین ، تاریک تاریک است و برج آسمانها نیز .
نه حتی در همه ام القری یک روز روشن .
تمام شهر بی نور است ...
نه تنها شب ، که اینجا روزهم بسیار شبرنگ است .
فروغی هست اگر از آتش جنگ است !
فروزان مهر ، اینجا سخت بی نور است ، بی رنگ است .
تو گوئی راه خود را هرزه می پوید .
و نهر نور آن ، زانسوی این دنیا بود جاری .
مه ، اندر گور شب خفته است و نا پیداست .. پیدا نیست .
سیه رگهای شب – این کوچه ها – از خون مه خالیست .
در آن ها می دود چرکاب تند ننگ و بد نامی ، بد اندیشی
ودر رگهای مردم هم .
سیه بازارهای روسپی نامردمان گرم است .
تمام شهر گردابی است پر گنداب .
تمام سرزمینها نیز
دنیاهم .
وگوئی قرن ، قرن ننگ و بد نامی است .
فضیلتها لجن آلوده ، انسانها سیه فکر و سیه کارند ...
و انسانها نام اشرافی زیبائی است از معنی تهی مانده ...
**
محمد (ص) گرم گفتاری غم آلود است .
و خور ، دیریست مرده ، غار تاریک است .
ومن چیزی نمی بینم .
ولی گوشم به گفتار است ...
ومی بینم تو گوئی رنگ غمگین کلامش را :
خدای کعبه ، ای یکتا !
درودم را پذیرا باش ، ای بر تر .
و بشنو آنچه می گویم :
پیام درد انسانهای قرنم را زمن بشنو .
پیام تلخ دختر بچگان ، خفته اندر گور .
پیام رنج انسانهای زیر بار ، وز آزادگی مهجور .
پیام آنکه افتاده است در گرداب
و فریادش بلند است : ای آدمها ....
پیام من ، پیام او ، پیام او ...
محمد (ص) غمگنانه ناله ای سر می دهد آنگاه میگوید :
خدای کعبه ، ای یکتا !
درون سینه ها یاد تو متروک است
واز بی دانشی و از بزهکاری :
- مقام بر ترین مخلوق تو ، انسان -
بسی پائین تر از حد سگ و خوگ است .
خدای کعبه ، ای یکتا !
فروغی جاودان بفرست ، کاین شبها بسی تار است .
ودست ! اهرمن ها سخت در کار است .
و دستی را به مهر از آستین باز ، بیرون کن
که : بردارد به نیروی خدائی شاید ، این افتاده پرچمها انسان را
فروشوید غبار کینه های کهنه از دلها
در اندازد ، به بام گهنه گیتی بلند آواز
بر آرد نغمه ای همساز
فروپیچد بهم ، طومار قانونهای جنگل را .
و گوید : ای انسانها !
فراگردهم آیید و فراز آیید .
باز آئید .
صدابردارد انسان را .
و گوید : های ، ای انسان !
برابر آفریدت ، برابر باش !
وزین پس با برابرها ی خود ، از جان برادر باش 1
**
صدا بردارد اندر پارس ، در ایران .
وبا آن کفشگر گوید :
پسر را رو ، به هر مکتب که خواهی نه !
سپاهی زاده را با کفشگر ، دیگر ، تفاوتهای خونی نیست .
سیاهی و سپیدی نیز ، حتی ، موجب نقص و فزونی نیست ...
خدای کعبه .. ، ای یکتا...
**
بدین هنگام
کسی آهسته گوئی چون نسیمی می خزد در غار
محمد را صدا آهسته می آید فرود از اوج !
و نجوا گونه می گردد .
پس آنگه می شود خاموش .
سکوتی ژرف وهم آلود ناگه چون درخت جاودان در غار می روید ...
و شاخ و برگ خود را در فضای قیر گون غار می شوید
و من در فکر آنم کاین چه کس بود ، از کجا آمد ؟ !
که ناگه این صدا آمد :
(( بخوان )) .. اما جوابی بر نمی خیزد
محمد ، سخت مبهوتست گوید ، کاش می دیدم !
صدا با گرمتر آوا و شیرین تر بیانی باز می گوید :
((بخوان ! ) ... اما محمد همچنان خاموش
دل اندر سینهء من باز می ماند زکار خویش ، گفتی می روم از هوش
زمان ، در اضطراب و انتظار پاسخش ، گوئی فرو می ماند از رفتار،
هستی می سپارد گوش .
پس از لختی سکوت – اما که عمری بود گوئی – گفت :
(( من خواندن نمی دانم ))
همانکس ، باز پاسخ داد :
(( بخوان ! بنام پرورنده ایزدت کو آفریننده است ....))
و او می خواند ، اما لحن آوایش .
به دیگر گونه آهنگ است
صدا گوئی خدا رنگ است .
می خواند :
(( بخوان ، بنام پرورنده ایزدت ، کو آفریننده است ...)
**
درودی می تراود از لبم بر او
درودی گرم
***
غروب است و افق گلگون و خوش رنگ است
و من بنشسته ام اینجا ، کنار غار پرت و ساکتی ، تنها
که میگویند روزی ، روزگاری مهبط وحی خدا بوده است ،
ونام آن حرا بوده است .
ودر اطراف من ، از هیچ سویی رد پایی نیست .
و دور من ، صدائی نیست ...
واقعا عالیه جناب محمودی خداییش به شما نمی اومد چنین سایت تکمیلی داشته باشی. مرسی
وقت کردین یه سر به ما بزنین
دوست دار شما و عاشق اهل بیت محمد رسول خدا /ابر مرد حرایی