ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 |
بسم الله الرحمن الرحیم
سرآغاز تاریخ اسلام از روزى شروع مىشود که پیامبراسلام حضزت محمد بن عیدالله صلى الله علیه و آله در خلوت همیشگی خود با خداوند مهربان غار حرا در دامن کوهى در شمال مکه فرشته وحی حضرت جبرائیل بر او نازل شده و گفت :
«یا محمد اقرا» ; اى محمد! بخوان! (او شگفت زده) گفت: چه بخوانم؟ گفت: اى محمد!
«اقرا باسم ربک الذى خلق، خلق الانسان من علق، اقرا و ربک الاکرم، الذى علم بالقلم، علم الانسان ما لم یعلم.» (علق/آیات5-1)
بخوان به نام پروردگارت که (جهان را) آفرید. همان که انسان را از خون بستهاى خلق کرد. بخوان که پروردگارت از همه بزرگوارتر است، همان که به وسیله قلم تعلیم نمود و به انسان آنچه را نمىدانست، یاد داد.
یوم الله 27 ماه رجب بزرگ روز عید سعید بعثت پیامبر خاتم صلی الله علیه و آله را به عموم جهان بشریت بخصوص امت اسلامی در سراسر جهان تبریک و تهنیت عرض می نمایم اللهم عجل لولیک الفرج والنصر
اقرأ باسمِ رَبّکَ الذى خَلَقَ ... خدایت زمانى تو را فرمان خواندن داد که سیاهى جهالت و یاس بر آسمان قلب انسانیت سایه افکنده بود. عید سعید مبعث پیامبر رحمت و عطوفت (صلی الله علیه و آله ) مبارک باد
در ستایش حضرت رسول (صلی اللع علیه و آله )
سعدى شیرازى
ماه فرو ماند از جمال محمد (ص)
سرو نباشد به اعتدال محمد (ص)
قدر فلک را کمال و منزلتى نیست
در نظر قدر با کمال محمد (ص)
وعده دیدار هر کسى به قیامت
لیله اسرى شب و صال محمد (ص)
آدم و نوح و خلیل و موسى و عیسى
آمده مجموع در ظلال محمد (ص)
عرصه گیتى مجال همت او نیست
روز قیامت نگر مجال محمد (ص)
و آن همه پیرایه بسته جنت فردوس
بوکه قبولش کند بلال محمد (ص)
همچو زمین خواهد آسمان که بیفتد
تا بدهد بوسه بر نعال محمد (ص)
شمس و قمر در زمین حشر نتابد
نور نتابد مگر جمال محمد (ص)
شاید اگر آفتاب و ماه نتابد
پیش دو ابروى چون هلال محمد (ص)
چشم مرا تا به خواب دید جمالش
خواب نمىگیرد از خیال محمد (ص)
سعدى اگر عاشقى کنى و جوانى
عشق محمد (ص) بس است و آل محمد (ص)
خاستگاه نور !
شعری که ملاحظه می کنید، در مسابقه ادبی یغما بمناسبت آغاز پانزدهمین قرن بعثت پیامبر اسلام در مهرماه 1347بین اشعارنو رسیده از سراسر کشور ممتاز شناخته شد و برنده جایزه گردید .سراینده آن آقای علی موسوی گرمارودی است که در نشریه نجات نسل جوان ، شماره 4 بیستم بهمن ماه 1347 درج گردیده .
چون این اشعار دارای مزامین عالی در خصوص بعثت است برای لذت بردن علاقه مندان در این وبلاگ درج می شود .
غروبی سخت دلگیر است
ومن ، بنشسته ام اینجا ،کنار غار پرت و ساکتی ، تنها
که میگویند : روزی روزگاری ، مهبط وحی خدا بوده است ،
ونام آن حرا بوده است .
واینجا کعبه و بطحا است ...
وروز از روزهای حج پاک ما مسلمانها است .
**
برون از غار :
زپیش روی وزیر پای من ، تا هرکجا ، سنگ و بیابان است .
هواگرم است و تبدار است اما می گراید سوی سردی ، سوی خاموشی .
و خورشید از پس یک روز تب ، در بستر غرب افق ، آهسته میمیرد ...
ودر اطراف من از هیچ سوئی ، رد پایی نیست .
ودور من صدایی نیست .
فضا خالی است
و ذهن خسته و تنهای من ، چون مرغ نوبالی ،
- که هردم شوق پروازی بدل دارد –
کنار غار ، از هر سنگ ، هر صخره
پرد بر صخره ای دیگر ..
و می جوید به کاوشهای پی گیری ، نشانی های مردی را .
- نشانی ها ، که شاید مانده بر جا ، دیر دیر : از سالیانی پیش –
ومن همراه ذهن خود ، در غار می گردم .
وپیدا می کنم گوئی نشانی های که می جویم :
همانست ، اوست
کنار غار ، اینجا ، جای پای اوست ، می بینم .
و می بویم تو گویی بوی او را نیز
همانست اوست :
یتیم مکه ، چوپانک ، جوانک ، نوجوانی از بنی هاشم
وبازرگان راه مکه و شامات
امین ، آن راستین ، آن پاکدل ، آن مرد ،
وشوی برترین بانو : خدیجه .
نیز ، آن کس کو سخن جز حق نمی گوید .
وغیر از حق نمی جوید .
وبتها را ستایشگر نمی باشد .
واینک : این همان مرد ابر مرد است .
محمد (ص) اوست
پلاسی بر تن است اورا .
و می بینم که بنشسته است ، چونان چون همان ایام .
همان ایام کاین ره بسا ، بسیار می پیمود .
و شاید نازنین پایش زسنگ راه می فرسود .
ولی اوهمچنان هر روز می آمد .
ومی آمد ..... ومی آمد
و تنها می نشست اینجا .
غمان مکه مشوم آن ایام را با غار می نالید .
غم بی همزبانیهای خود را نیز ...
ومن ، اکنون ، به هر سنگی که در این غار می بینم ،
به روشن تر خطی می خوانم آن فریادهای خامش اورا ...
واکمون نیز گوئی آمده است او .. آمده است اینجا ،
ومی گوید غم آن روز گاران را :
عجب شبهای سنگینی !
همه بی نور !
نه از بام فلک ، قندیل اختر ها بود آویز .
نه اینجا – وادی گستردهء دشت حجاز – از شعله نوری ، سراغی هست .
زمین ، تاریک تاریک است و برج آسمانها نیز .
نه حتی در همه ام القری یک روز روشن .
تمام شهر بی نور است ...
نه تنها شب ، که اینجا روزهم بسیار شبرنگ است .
فروغی هست اگر از آتش جنگ است !
فروزان مهر ، اینجا سخت بی نور است ، بی رنگ است .
تو گوئی راه خود را هرزه می پوید .
و نهر نور آن ، زانسوی این دنیا بود جاری .
مه ، اندر گور شب خفته است و نا پیداست .. پیدا نیست .
سیه رگهای شب – این کوچه ها – از خون مه خالیست .
در آن ها می دود چرکاب تند ننگ و بد نامی ، بد اندیشی
ودر رگهای مردم هم .
سیه بازارهای روسپی نامردمان گرم است .
تمام شهر گردابی است پر گنداب .
تمام سرزمینها نیز
دنیاهم .
وگوئی قرن ، قرن ننگ و بد نامی است .
فضیلتها لجن آلوده ، انسانها سیه فکر و سیه کارند ...
و انسانها نام اشرافی زیبائی است از معنی تهی مانده ...
**
محمد (ص) گرم گفتاری غم آلود است .
و خور ، دیریست مرده ، غار تاریک است .
ومن چیزی نمی بینم .
ولی گوشم به گفتار است ...
ومی بینم تو گوئی رنگ غمگین کلامش را :
خدای کعبه ، ای یکتا !
درودم را پذیرا باش ، ای بر تر .
و بشنو آنچه می گویم :
پیام درد انسانهای قرنم را زمن بشنو .
پیام تلخ دختر بچگان ، خفته اندر گور .
پیام رنج انسانهای زیر بار ، وز آزادگی مهجور .
پیام آنکه افتاده است در گرداب
و فریادش بلند است : ای آدمها ....
پیام من ، پیام او ، پیام او ...
محمد (ص) غمگنانه ناله ای سر می دهد آنگاه میگوید :
خدای کعبه ، ای یکتا !
درون سینه ها یاد تو متروک است
واز بی دانشی و از بزهکاری :
- مقام بر ترین مخلوق تو ، انسان -
بسی پائین تر از حد سگ و خوگ است .
خدای کعبه ، ای یکتا !
فروغی جاودان بفرست ، کاین شبها بسی تار است .
ودست ! اهرمن ها سخت در کار است .
و دستی را به مهر از آستین باز ، بیرون کن
که : بردارد به نیروی خدائی شاید ، این افتاده پرچمها انسان را
فروشوید غبار کینه های کهنه از دلها
در اندازد ، به بام گهنه گیتی بلند آواز
بر آرد نغمه ای همساز
فروپیچد بهم ، طومار قانونهای جنگل را .
و گوید : ای انسانها !
فراگردهم آیید و فراز آیید .
باز آئید .
صدابردارد انسان را .
و گوید : های ، ای انسان !
برابر آفریدت ، برابر باش !
وزین پس با برابرها ی خود ، از جان برادر باش 1
**
صدا بردارد اندر پارس ، در ایران .
وبا آن کفشگر گوید :
پسر را رو ، به هر مکتب که خواهی نه !
سپاهی زاده را با کفشگر ، دیگر ، تفاوتهای خونی نیست .
سیاهی و سپیدی نیز ، حتی ، موجب نقص و فزونی نیست ...
خدای کعبه .. ، ای یکتا...
**
بدین هنگام
کسی آهسته گوئی چون نسیمی می خزد در غار
محمد را صدا آهسته می آید فرود از اوج !
و نجوا گونه می گردد .
پس آنگه می شود خاموش .
سکوتی ژرف وهم آلود ناگه چون درخت جاودان در غار می روید ...
و شاخ و برگ خود را در فضای قیر گون غار می شوید
و من در فکر آنم کاین چه کس بود ، از کجا آمد ؟ !
که ناگه این صدا آمد :
(( بخوان )) .. اما جوابی بر نمی خیزد
محمد ، سخت مبهوتست گوید ، کاش می دیدم !
صدا با گرمتر آوا و شیرین تر بیانی باز می گوید :
((بخوان ! ) ... اما محمد همچنان خاموش
دل اندر سینهء من باز می ماند زکار خویش ، گفتی می روم از هوش
زمان ، در اضطراب و انتظار پاسخش ، گوئی فرو می ماند از رفتار،
هستی می سپارد گوش .
پس از لختی سکوت – اما که عمری بود گوئی – گفت :
(( من خواندن نمی دانم ))
همانکس ، باز پاسخ داد :
(( بخوان ! بنام پرورنده ایزدت کو آفریننده است ....))
و او می خواند ، اما لحن آوایش .
به دیگر گونه آهنگ است
صدا گوئی خدا رنگ است .
می خواند :
(( بخوان ، بنام پرورنده ایزدت ، کو آفریننده است ...)
**
درودی می تراود از لبم بر او
درودی گرم
***
غروب است و افق گلگون و خوش رنگ است
و من بنشسته ام اینجا ، کنار غار پرت و ساکتی ، تنها
که میگویند روزی ، روزگاری مهبط وحی خدا بوده است ،
ونام آن حرا بوده است .
ودر اطراف من ، از هیچ سویی رد پایی نیست .
و دور من ، صدائی نیست ...